اکسیژن 💙 P2
بزن رو ادامه 👇🏻
در حالی که از نسیم خنک بهاری لذت می بردم مامان در اتاق رو باز کرد و گفت
: پس چرا نمیای ؟؟؟
من : اومدم .
آروم سرم رو از پنجره آوردم تو و پنجره رو بستم . پرده رو کشیدم و در حالی که خرگوش ( عروسک ) نیلا توی بغلم بود از راه پله پایین رفتم . دم در اتاق نیلا توقف کردم . دستم رو روی دستگیره ی طلایی رنگش کشیدم و با غصه درش رو باز کردم . آروم توی تختش خزیدم و پتوش رو روم کشیدم . همه جا سیاه شد و به خواب فرو رفتم .
م : پاشو خانم کوچولو !!!! چرا اینجا خوابیدی ؟؟؟؟
با صدای مامان گوشه ی چشمم رو باز کردم و دیدم صبح شده !!! هر دفعه که منو خانم کوچولو صدا میزد دلم می گرفت و غم وجودم رو پر میکرد . تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم . گفتم
: هیچی فقط خوابم برده بود .
م : بیا صبحانه بخور خانم کوچولو !!! ☺️
این دفعه با لبخندی گرم و صمیمی و نوازش منو از خواب بیدار کرده بود . این اولین لبخند مامان بعد از مرگ او بود.
امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️ لایک فراموش نشه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️