اکسیژن💙 P5
بپر ادامه که این بخش خیلی احساسیه 🥺
مامان توی شوک بدی بود . ۳ ماه توی اتاقش بود و اصلا بیرون نمی اومد . فقط چیپس و آب میخورد و هر از گاهی شکلات . وقتی براش غذا می بردم سرش رو به نشونه ی نه تکون می داد . مامان نیلا رو خیلی دوست داشت . همیشه بیشتر از من بهش توجه میکرد و همیشه پیشش بود . عکس نیلا رو برداشتم . نیلا نبود . وقتی که دستگاه بوق زد و ضربان قلب صفر رو نشون داد ترسیدم . یه دفعه مامان از خواب پرید و دستش رو روی قلب نیلا گذاشت و جیغ کشید ، دستاش می لرزیدند و یخ کرده بودند . بوق پرستار رو زدم و همونطور که یادم داده بودند ماساژ قلبی دادم . وقتی که پرستار ها رسیدن دیگه کار از کار گذشته بود . مامان یه گوشه ی اتاق افتاده بود و ۳ تا پرستار اون رو بردن بیرون و بهش کلی شکلات و آب قند دادن و دلداریش دادن . اما این کار ها فایده ای نداشت چون نیلا دیگه مرده بود . مامان به یه جا چشم دوخته بود و بی صدا مثل یک آبشار اشک می ریخت . دستاش لرزه ی شدیدی گرفته بودند و کل بدنش مثل یک تکه ی یخ شده بود . مامان غش کرد . پرستار ها بردنش و بهش سرمِ آرام بخش زدن . مامان با یک سرگیجه ی عجیب بیدار شد و تا خودش رو توی لباس بیمارستان دید جیغ بنفشی کشید . سروش رو از دستش کند و بلند شد . دوید به سمت اتاق قبلی نیلا . وقتی داشت می دوید دنبالش رفتم . چون بی حال بود سرعتش خیلی کم بود و راحت میشد دنبالش دوید . یه دفعه وایستاد و چشماش سیاهی رفت .
یه دفعه از خواب پریدم و مامان که کنارم نشسته بود گفت
: چیشده خانم کوچولو ؟؟؟
من : هیچی . خواب مرگ نیلا رو دیدم
م : تو باید فراموشش کنی . اون الان دیگه ۲ ساله مرده و دو هنوز بهش فکر میکنی و داغونی
من : خب آره
م : دیگه نباید به اون فسقلیه مزاحم فکر کنی
من : چی ؟؟ مزاحم ؟؟
م : آره بودن یا نبودنش برام مهم نیست به هر حال که مرده و خیلی بچه بوده . فکر نمی کنم تغییری توی زندگیم ایجاد شده باشه . به هر حال قسمتش مرگ بود . هر کسی ممکنه بمیره .