اکسیژن💙 P8
برو ادامه
وقتی به هوش اومدم روی تخت بیمارستان بودم و لباس سیاه تنم بود . همش این جمله رو تکرار می کردند
« متأسفم مادر و پدرت فوت کردند »
ادامه به زندگی برام خیلی سخت بود . عمه ام من رو پیش یک مشاور برد . تست افسردگی نشون میداد من ۹۳ درصد افسردگی دارم و درمانش خیلی طول میکشه . از دار دنیا فقط همین عمه رو داشتم که برام مونده بود . عمه ام تازه ازدواج کرده و بود و من رو به فرزندی قبول کرد . خواهر کوچولوم رو نشونم داد . ۱ ماهش بود و خیلی کوچک بود . دست و پاهاش از مال عروسک ها هم کوچکتر بود . عمه آروم در گوشم گفت
: نگاش کن خواهرتو !!! دوسش داری ؟؟؟
عاشقش بودم . ولی هنوز هم باورم نمیشد مامانم ۸ ماه و نیم بود که باردار بود . ولی چون این بچه خیلی کوچک و کم وزن بود مامان به چشم نمی اومد . فکر میکردیم بر اثر افسردگی چاق شده ولی ......... باردار بود و این بچه رو قبل از اینکه بمیره به دنیا آورد . دردناک بود .