اکسیژن💙P3

Shadi Shadi Shadi · 1403/04/08 11:41 · خواندن 1 دقیقه

بزن رو ادامـــــــه 

لبخند مامان برام خیلی شیرین بود . اندازه تمام شیرینی ها و قند های دنیا 😊 بابا و مامان از وقتی که نیلا مرده بود به من خیلی توجه می کردند . بابا منو قند عسل و مامان خانم کوچولو صدا میزد . برام هر روز صبح پنکیک درست می کردند و بعد از ظهر ها برای بادبادک هوا کردن به پارک نزدیک خونمون می رفتیم . زندگی من از رفتن نیلا مثل یک روتینِ حوصله سر بر 🙄 . سر میز صبحانه مامان میگه 

: خانم کوچولو بازم پنکیک می خوری ؟؟؟ 

من : نه مرسی !!!! ممنون بابت صبحانه . خیلی خوب بود . 

و پنکیک نصفه ی موزی ام رو توی ظرف ، روی میز رها میکنم و برمی‌گردم توی اتاق نیلا . اتاقش بوی پودر بچه می دهد و آفتاب همه جای اتاق هست . نیلا همیشه می گفت با خورشید و باد و اینا...... دوسته . و اونا باهاش خیلی مهربونن ☺️ . واسه همین وقتی که خیلی کوچولو بود و به این خونه اومدیم می گفت 

: من اتاق آفتاب گیر می‌خوام 

و مامان می خندید و می گفت 

: فسقلی تو چطور آنقدر خوب صحبت می‌کنی ؟؟؟ 

و همه باهم می خندیدیم . هیچوقت روز هایی رو که با نیلا گذرونده بودم رو فراموش نمیکنم . یه بار وقتی که به سوپری رفته بودیم برای اینکه آخرین دونه ی بستنی وانیلی رو برداشتم نیلا سرم جیغ کشید و باهام یه مدت خیلی زیاد قهر بود . دست به سینه توی ماشین نشسته بود و اخم کرده بود . از دیدن ناراحتیش ناراحت شدم و بستنیم رو باهاش قسمت کردم . لبخندی که روی لباش نقش بست آرزوی اکنونِ من بود . میخواستم دوباره لبخند نیلا رو ببینم. 💙💙💙✨✨ 

 

خب امیدوارم لذت برده باشید 😍 لایک فراموش نشه ❤️💛💚💜