اکسیژن💙 P6
بپر ادامه
یعنی چی که قسمت هرکسی مرگ میشه ؟؟ یه جوری می گفت انکار خیلی ساده است . برگشتم رو به مامان و گفتم
: یعنی چی ؟؟ یعنی نیلا رو دیگه دوست نداری ؟؟
م : نه اینکه دوست نداشته باشم ولی ....... دیگه برام مهم نیست . چون حالا مرده !!! دیگه به ما چه که چه اتفاقاتی افتاده بوده .
اینو خیلی ساده می گفت . تعجب کردم و به مامان خیره شدم . گفت
: اینطوری نگام نکن . خب چیه ؟؟؟ دیگه برام مهم نیست . مشکلیه ؟؟؟
من : نه مشکلی نیست .
از اون به بعد راحت تر تونستم با رفتنه نیلا کنار بیام تا اینکه روز تولدم فرا رسید . قرار بود به سفر بریم . توی این ۲ سال کلی مسافرت رفته بودیم و خوش گذرونده بودیم . فکر میکردم بدون نیلا خوش نگذره ولی خوش گذشت . داشتم به حرف های مامان فکر می کردم که می گفت « مرده که مرده . گذشته ها گذشته آینده رو بچسب . رفتنش خیلی هم مهم نیست . هنوز هم خانواده ایم و من که تغییری توی زندگیم حس نمی کنم » شاید راست می گفت . واقعا اگر به نیلا فکر نکنیم جای خالیست بعد از این همه مدت حس نمیشه !!! مامان چمدون رو برد گذاشت توی صندوق و داد زد
: بیاین دیگه راه بیافتیم!!! 😄
مامان می خندید و خوشحال بود . بدون اینکه به نیلا فکر کند . اما اگر نیلا بود و اتفاقی براش افتاده بود مامان خودش رو می کشت تا نیلا حالش خوب بشه . ولی رفتار الان مامان یعنی که دیگه نیلا رو فراموش کرده 🥺 این غم انگیز بود .