اکسیژن💙P7
ادامه
انگاری اگر به نیلا فکر نمی کردی مشکلی نبود و راحت تر بودی . اما چطور میشد به خواهر کوچولوت فکر نکنی . توی ماشین نشسته بودم . صدای بوق یک کامیون آنقدر بلند بود که گوشام رو گرفتم و جیغ زدم . یه دفعه همه جا سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم .
چشمام رو باز کردم و خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم . همه جام درد می کرد و کبود شده بود . نمی تونستم از جام تکون بخورم و کوفته شده بودم . داد زدم
: منو ببرین پیش مامانم و بابام !!!! 😭😭😭
و گریه می کردم . خانم پرستار که اومد گفت
: آروم باش عزیز دلم مامان بابات حالشون خوبه !!!
من : نه نیست تو داری دروغ میگی .
پرستار گوشه ی لبش رو گاز گرفت و سرش رو با ناراحتی پایینی انداخت . آروم در گوشش دکتر یه چیزی گفت . دکتر کنارم اومد و دستش رو زد به سرمم......... بی هوش شدم و از حال رفتم .