اکسیژن💙 P9

Shadi Shadi Shadi · 1403/04/13 23:09 · خواندن 1 دقیقه

بپر ادامه 

 

دیدن صورت کوچولوی خواهرم باعث شد غم از دست دادن نیلا وجودم را پر کند . عمه بغلم کرد و گفت 

: نگران نباش این کوچولو رو باهم به خوبی بزرگ می کنیم و هیچوقت بهش نمی‌گیم چه اتفاقی برای پدر و مادر واقعیش افتاده . نیاز نیست بدونه . 

من : باشه . 

رفتم توی اتاق جدیدم و آروم اشک ریختم ولی عمه صدای من رو شنید و آروم در زد . وارد اتاق که شد کلی چمدون و کارتون با خودش آورده بود و گذاشت پشت در و گفت 

: اینا وسیله هات هستن . هرجور که میخوای اتاقتو تزیین کن . 

شروع کردم به چیدن لباس ها توی کمد و عروسک هام روی روی تخت گذاشتم . یه کارتون خیلی بزرگ و یه چمدون صورتی هم بود که نمی‌دونستم مال کیه . در کارتون رو باز کردم . وسایل نیلا بودند . عروسک هایش رو روی تخت گذاشتم و بقیه ی وسایلش رو توی کمد . باید مثل مامان نیلا رو فراموش می کردم و به زندگیم ادامه میدادم و باید خودم رو برای به زندگی جدید آماده میکردم .